گوشـه هایی از یک کتاب ..

 قطار بموقع رسید

  • کسی را که دوست داری باید بیش از همه عذاب بدهی. قانون عشق همین است. آندره آس چنان رنج می کشد که نمیتواند گریه کند . اولینا با خود فکر میکند دردهایی در این دنیا هست ، به آن عظمت که دیگر در برابر آنها از اشک کاری ساخته نیست. آخ ، چرا من همان کس دیگری نیستم که او دوستش دارد، چرا نمی توانم روح و جسم خود را عوض کنم. هیچ چیز، هیچ چیز از وجود خودم را نمیخواهم نگهدارم، اگر ، می توانستم فقط... فقط چشمهای آن دیگری را داشته باشم، از تمام هستی خود دست میکشیدم. ( ص141 )

_________

  • این اشکها نفس زندگی است، نهر خروشانی است که از ترکیب جویبارهای بی شماری پدید آمده... همه اینها بهم می پیوندد و به صورت دردناکی بیرون می زند... (ص151)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.