همین لحظه ها

دلـم گرفتـ ِ بود ؛ دلش رها شدن ُ خالی شدن می خواس؛ یـ ِ جوری شبیه گریــه !

رفتـم ُ بهش حرفامـُ زدم ! ازش شاکی بودم ! 

بهش گفتم کـ ِ خسته شدم..! کـِ خستـــم کرده ..!! نمیتونم و باید درکـم کنه..!

یادش انداختم کـِ سالهای قبل خیلی چیزا ( وحتی واسه خیلی از آدما !) ازش میخواسم ولی حالا هیچی نمیخوام بجز یک چیـز...!!!

توی دلم خستگیـمـ ُ واسش داد زدم !! وای که چقدر قشنگ چشمام همراهیـم میکردن ..!!!!

فقط کاشکی اونجا هیچکسی نبود؛ و مردمی تو کوچه و خیابون نمی بود..!

میترسم از آدما!

از اونایی که به خیال خودشون شب قبل ناله کرده بودن ُ حسابی دعاهاشون ُ قبول شده خودشون ُ فرض میکردن( !!) ولی غافل بودن از اون زحمتــی کـِ انداخته بودن رو دوش ِ اون رفتگرای ِ بیچاره !!! 

آدما خیلی خودخواهن!

بدم میاد از شهرم؛ از خونه هاش ؛ از مردمش ؛ از خاطره هاش ..!!

خستـــه مـ ...


آی آدمها که در ساحل نشته اید یک نفر در آب دارد می سپارد جــان .....

___________________

چه حس خوبیـ ِ یـِ خیابون ِ خلوت پیش روت باشه ؛ دم ِ سحـــر !!

نظرات 2 + ارسال نظر
هرمینه یکشنبه 29 تیر 1393 ساعت 09:10 ب.ظ http://hermine.blogfa.com/

هعی

شاید خداوند صحرا را خلق کرد تا انسان بتواند با دیدن نخل تبسم کند!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.