ایینه بیزارم ز تو
ازشهر چشم من برو
عمریست من او گشته ام
بی خویش و با او گشته ام
چشمش ندیده گیجم و
گویا که جادو گشته ام
اما چو رودر روی تو
افتاد چشمم سوی تو
جز خود ندیدم دیگری
حقا که تو افسونگری
برکش ز شهر دیده ام
چندیست چون در این میان
تصویر خود برچیده ام
(جا برای اصلاح داره ...اما از همین حالا تقدیم به هما)
ایینه بیزارم ز تو
ازشهر چشم من برو
عمریست من او گشته ام
بی خویش و با او گشته ام
چشمش ندیده گیجم و
گویا که جادو گشته ام
اما چو رودر روی تو
افتاد چشمم سوی تو
جز خود ندیدم دیگری
حقا که تو افسونگری
برکش ز شهر دیده ام
چندیست چون در این میان
تصویر خود برچیده ام
(جا برای اصلاح داره ...اما از همین حالا تقدیم به هما)
دل به شوق دیدنت
ایینه بندان کرده ام
عشق خود را از نگاهت
سخت پنهان کرده ام
از فراقت لب پراز فریاد و هر شب چشم را
بهر یک باری تماشا ، سخت گریان کرده ام
زدی ایینه بشکستی
که پرگیری ز یاد دل
به سنگت گشته صدها تن
حضورت اندرین محفل
بزن ایینه را بشکن
به چشمانم نگاهی کن
بجو احوال خود از ان
ز احوالم سوالی کن