همین لحظه ها

با اینکه اصلن ورزشی نیستــم ولی فوتبالُ نگاه کردم!!

هما یک میهن فروش ..!!

دم ِ مســی گــرم با اون گلش .

______ 

صداوسیما چه خودشونو تحویل گرفتــه...!!!! تُف


همین لحظه ها

خالــــی ِ خالـــیم ....!!!

حرفهایی از جنس ...

کتاب " جنس ضعیف " هم تموم شد !

اما مثل بقیه کتابا ، مدادم دستم نبود!! جمله ی خاص توش پیدا نکردم!

یجوری فقط میخوندم تا ببینم جنس خودم بفیه دنیا چه طرز فکر و چه عقیده ای دارن؛  حساسن؟! به خونواده پایبندن؟! مستقل فکر میکنن یا نه وابسته‌ن ؟! ....

شاید همه ی زنای تموم ِ دنیا عین هم باشن(!!) ولی جنس زن ضعیف نیست !

یک عقاید یک حرفا یک ایده آلهای خاص خودشو داره! 

شاید ضعفش اینه که حساسه؛ زودرنجه ؛ آرمانگراس( خیلی وقتا) ..!!

و اینکه مورد توجه جنس مخالف باشه و مهر و محبت و دووسداشته شدن رو تجربه کنه ..!

__ __ __ __ 

یک بازه ی زمانی ِ توو زندگیم واسه وقت و آینده‌م برنامه میریختم..! بهش فکر میکردم ؛ به درجه هایی که میخواستم بهش برسم ؛ به علائقم ؛ به درسم  و.. !

ولی الان..!!!

به روزمره‌گی دچار شدم !! فقط میگذره و میگذرونم ؛ همین.

آدما تحت تاثیر اتفاقاتی که ناخواسته درگیرش میشن یک چیزایی رو از دست میدن!! شکسته شدن آدما ، هدفهاشونم تحت تاثیر قرار میده!!

شاید اینو میگم که خودمو توجیح کنم !! نمیدونم ؛ هیچی نمیدونم ..

فکر کردن بهش اذیتم میکنم !!

__ __ __ __ __ __ __

توو دوره های مختلف زندگیم (توی این سی و یک سال) ، چیزایی رو دووس داشتم که واسه همون اندک آدماییکه اومدن و رفتن، مسخره کننده بود!! 

حتی به خودشون اجازه نمیدادن که به اون "دووسداشته های ِ هما " توجه کنن و بهش لااقل احترام بذارن!!!

کاش بشه که به " دوسداشته هام " برسم ...!!!

...

همین .

بدون هیچ عنوانی !

حتـی میشه توو موج ِ صدای ِ بعضی آدما غرق شد !!!


روز مره‌گــی ها ..!

نمیدونم چی باعث شد با اینکه میدونستم دیر شده رفتم طرف ِ شیرینی و یه دونه رولت (که شیرینی ِ مورد علاقم هس + نون خامه ای) برداشتم و خوردم و حین خوردن لباسامو میپوشیدم..!!

تا رسیدم پایین و دیدم در قفله(!) با خودم گفتم دیگه از سرویس جا موندم !!!

یک گیـر ِ بدی داره وقتی این در قفل میشه ...!


نمیدونم (با اینکه همچین تجربه ای نداشتم) چرا هنوز دلم می خواد  وقتایی که از سرویس جا می مونم یکی باشه که بهم بگه : هما خودم میرسونمت !! یا هما بیا با هم میریم !!!


امان از دست مردا

این نوشتــه از توی ِ ی پیجــی به نام "سیاه قلم های یک روانی" گذاشتمش اینجا !!!

↓ ↓ ↓ ↓ ↓ ↓ ↓ ↓ ↓ ↓ 

بین خودمان بماند...

اگر از رفتن ها

نیامدن ها

و نبودن هایش بگذریم

\"مرد موجودی ست لعنتی و دوست داشتنی\"

از نگاه

سکوت

غم

غرور

لبخند و چه و چه اش که نگو

دست هایش...

به دست هایش که برسی

کارت تمام است!

خوب نگاهشان کن!

ببین چگونه دنیا را در خود جای می دهند!

گاه با نوازشی تو را به خواب می برند و گاه به بیداری

چقدر دوست داشتنی اند زمانی که شعر می شوند

عشق است که در خیابانی شلوغ شالت را مرتب کنند

دیوانه ات می کنند زمانی که روی تنت آهسته راه می روند

به دستشان می میری

روزی که موهایت را جمع کنند و دکمه هایت را باز

راستی!

تا به حال دستت در دستش

در جیب بارانی اش جا مانده؟؟

وای!

\"امان از دست مرد\"   

لحظه های بیتابی

دیدین (حس کردین) بعضی وقتا که حالشو ندارین که از جاتون پاشین و توو جاتون پهلو ب پهلو میشین و دراز کشیدین؛ توو اون لحظه ها دووس دارین که یکی باشه که نازتون کنه ، ببوسه ، لب بخوره ..! 

حس گرمای نفسشُ روو بدنتون حس کنین..!

خب حالا همــــون ..

همیـن

بدون هیچ عنوانی !

رفتم بیرون ولی دل آدم بیشتر میگیره وقتی تنهایی میره راه بره!!

گاهی به سرم میزنه بشم مث بعضی دخترا !! سوار ماشینایی که بوق میزنن بشم و ... !!

توو این شهـر لعنتــــی هیچ دلخـوشیی ندارم!! هیچ هیچ 

تنها دلخوشیم ازم دوره ؛ کیلــومترها دور..!!!

امشب ماه خیلـی دلبــری کرد!!! قشنگ شده بود!!! مه‌تــاب ِ مه‌تاب ..

محـو قشنگیش بودم و اگه ماشینه بوق نمیزد و اونم حواسش نبود ، الان منم نبودم..!!

لحظه های بیتابی

دلـم بیرون رفتن می خـواهـد، با تو ..!!

دست در دست .!!!!!!!

همین لحظه ها

چن روز پیش ، اس دادم و گفتم منو بخوون و نظر بده !!! 

ولی وقتی کسی نخواد نمیتونی مجبورش کنی!!! 

حتی ممکنه بهانه هم بیاره..!!


مخاطب ِ لحظه های بی تابی

این تیکـه از شعر سعدی یه مخاطب میخواد که خاص باشه؛ خیلی خیلی خاص !!


چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانمـ...

شعری برای تو

این گوشه ای از شعر یک شاعر پر احساسِ ؛ آقای سهیـل محمودی..


بگـذار بـا صفـای تـو مـن زنـدگـی کنــم

در گـوشـه ی صـدای تــو مـن زندگـی کنـم

مـن هـر چـه دیـده ام، همـه نیـرنگ و رنـگ و ننـگ

بگـذار بـا وفـای تـو مـن زنـدگـی کنـم

بدون هیچ عنوانی !

* خواهرم ازم پرسید هما این کیف از کجا خریدی؟ و در کمال ناباوری اصلن یادم نمیاومد!! تا آخر شب ..


 * حداقل 10سال سابقه کار دارم (!!) و امروز واسه فهموندن ِ اینکه کار ِ درست و درست کار کردن با هم فرق داره به یک تازه کار ِ پرادعا(!!!)،حسابی کلافه شدم! بعضیا دووس دارن بچه بازیاشون ُ داشته باشن !! حتی توو محیط کار!! 

لحظه های بیتابی

یه وقتایی یه آهنگایی بد با روح و روان آدم بازی میکنن!! 

تا جاییکه پشت سر هم پـلی میشن؛ تکرار .. تکرار !!


حسین زمان // تو نباشی


تو همه دلخوشیه دنیای دلگیـر ِ منی

تو خود منی که روحِ ِمنو آتیش میزنی

 تو نباشی همه ی ِ دریاها طوفانـی میشن

تونباشی همه ی ِ پرستـوها پرمیکشن

تو نباشی همه ی ِ آینه ها لحظه به لحظه میشکنن

تو نباشی همه ی ِ غنچه ها پـرپـر میزنن

توی آرامش چشمای ِ تــو آرووم میگیرم

تو میخنـدی و همینجا زیر ِ بارون میمیرم

گوشـه هایی از یک کتاب ..

فقط برای این که آدما موجودات ِ احمقی هستن و هر چی بیشتر دچار ِ قوانین ِ دست و پا گیر ِ دنیای متمدن می‌شن، به حماقتشون اضافه می‌شه . دنیای کاغذبازی و مقررات ِ بی منطقِ مزخرف..


ص70 / جنس ضعیف / اوریانا فالاچی / ترجمه یغما گلرویی

همین لحظه ها

توو قطار ناخواسته همسفرام ٣تا خانوم بودن که تا حالا با همچین جنس آدمایی هم کلام نشده بودم!

٢تاشون وقت رفتن گفتن هما انقد سایلنت نباش، سایلنت نخند.. ببین از ما جن.ده ها یاد بگیر! بگذرون..
از بایدها و نبایدهایی که واسه کارشون گذاشته بودن، خوشم اومد..!
تاثیر گذاشتن. خیلی..!
یادم رفت شماره هاشون بگیرم.!
امتحانم زیاد جالب نبود!
برگشتم با هواپیما فقط سردرد واسم گذاشت و خستگی!!

خستگی ِ  قولی که به خودم داده بودم و انجام نشد!!

موقع سوار شدن توو هواپیما، باهاش حرف زدم و گفتم که خستـه ام ؛که نمیخوام باشم ..!! و ..

انگار رووشُ کرده اونطرف!!!


همین لحظه ها

بلیط گرفتم !! چهارشنبه عصر .. تهران 


روزهای ِ بارانی

مردن هیچی نمی خواد ؛ بجز دل کندن از این دنیای دنـــی !!!

همین .

بدون هیچ عنوانی !

چن روز دیگه باید تهران باشم واسه ی امتحان! 

ولی رفتن بهونه است واسه پایان زندگی ..!!



تنهای تنها

همشون عالی بودن، مثل همیشه..!

یجوری زندگیه خودم بود و اون چیزایی که میخوام و نمیتونم و نمیشه که بدستشون بیارم !

یه عقاید خاص ، یه ایده آل ها که بنا به اقتضای خفقان جامعه ی بستـه ما ، یه چیزایی رو تحت شعاع خودش میذاره!! 

+ ساناز و محدثه ؛ همـون هما بودن!

++ همیشه باروون زورگو بوده! توو سالن صدای ِ شدید بارون و تگرگ شنیده می شد!!

   +++ نمیدونم بعد فیلم سردردم دوباره شروع شد!! رفتم کتابفروشی و یه چرخـی اونجا زدم ! بعدشم آبمیوه واسه خودم خریدم..!